اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

سودای من این باشد کز خویش رها باشم (علی خلج)

 

سودای من این باشد کز خویش رها باشم 
اسوده زخود خواهی دور از من و ما باشم

زنجیر تعین ها یکباره بدرانم 
زین دایر ه هستی ازاد و رها با شم

دست از همگان شویم تا عطر ترا بویم 
مست از می و صل از خویش جدا باشم

می ترسم ازاین راهی کان نبود اخر 
مقصد نرسم اخر در فکر دو تا با شم

من بی دل و دستا رم از عشق تو بیمار م
نی در پی در مانم نی در فکر شفا باشم

با درد تو می ساز م ای نبض دل و جانم 
با هجر تو می سوزم دایم به دعا باشم

سر گرم مکن مارا ما طفل نیم جانا 
چون مات شوم اول تا کیش چرا باشم

ارام نمی گیرد چون این دل دیوانه 
بیهوده مخواه از من دلخوش به وفا باشم

من زاده طوفانم بی موج نمی مانم 
بادا که غریق تو در بحر فنا باشم

همراه خلج امشب انقدر به در ت گریم 
شاید که به رحم ایی لایق به لقا باشم


علی خلج

عالم ارای .سرو دلجویت بود تعبیر طوبای بهشتی ( علی خلج)

عالم ارای .سرو دلجویت بود تعبیر طوبای بهشتی 
جام چشمانت لبا لب مست تو لبریز مینای بهشتی

کاش ان شب تا ابد من بودم و موج نگاهت 
غرقه در دریای چشمت بودم و بر نمی گشتم به کشتی

با فرود رعد سای ریزش سنگین معصوم نگاهت 
از ضمیرم پاک کردی هر چه تاریکی و زشتی

بنده بی صا حبی بودم گریزان از دو عالم 
بر سر لوح وجودم نام مولا را نوشتی

سالها ارض وجودم زیر رو کردی و اخر 
جز نهال عشق افلاکی خود اینجا نکشتی

بر سرم منت نهادی کز دم تیغ جما لت 
صوفی بد نام وسرمست و بی پروا بکشتی

در همه گیتی تو یی سا لار و الا شوکت انسان کامل 
هادی ره رفته گانی کعبه و دیر و کنشتی

نیست گردیده {خلج} اندر نوای دیدن تو 
ذره ای وان در هزاران دانه ای اندر به هشتی

 


 علی خلج

هر سو سر زلف تو چون موج بلا رقصد (علی خلج )

هر سو سر زلف تو چون موج بلا رقصد 
هر لرز سر زلفت جان و دل ما رقصد

یک چرخ نگاهت را ندهم به همه عالم 
این ارض و سما از شوق در پای شما رقصد

ان دم که ترا دیدم دل گشت مطیع تو 
جان گشته چو خا کستر با باد صبا رقصد

جام دگری را ریز ده دست من عاشق 
ان می که تو می ریزی جا مم به هوا رقصد
در جان نظر بازم از عشق تو پروازم 
سیاره و طیارات ان ابر و سما رقصد

گشته است خلج بیدل دیوانه و مجنو نت 
در کعبه و بتخانه از عشق خدا رقصد


علی خلج


مرا زحسرت رخش به دشت غم کشا ندم (علی خلج)

مرا زحسرت رخش به دشت غم کشا ندم 
همی رسم چو در برش بخواریم براندم

کجا برم شکا یتت بگویم ان حکا یتت 
چو تشنه گان بسوی اب پی سراب دواندم

عجب حکا یتی شده میان ما و یار ما 
که انتظار ش و کشم که لحظه ای بخواندم

چه شبها تا به صبح نشسته ام اشا راتش 
ولی هزار و صد فسوس که لایقم ندا ندم

فدای خال ان لبت مکن دگر گران سری 
اگر زلطف نظر کنی زغصه ها راها ندم

خیال چشم و ابروهات مرا رها نمی کند 
که هجر تو مرا مدام چو شمع می سوز اندم

خلج نشسته بر درت گدای کوی رحمتت 
که اتشت درون من به نیستی کشا ندم

 


علی خلج

ای که رخت فسو نگری ما ه وشی و دلبری ( علی خلج )

 

ای که رخت فسو نگری ما ه وشی و دلبری
باده بریز به جام ما مجلس ما تو سا غری

شعله بزن بجان ما کاری بکن بکار ما
دست مرا رها مکن راه مرا تو رهبری

وعده وصل تو بمن کی بسر اید ای نگار
جاه و جلال من تویی بر سر من تو افسری

عشوه و طنازی تو جان مرا به لب رساند
خون مکن دل مرا در دل من تو سروری

بسکه زدم بال بال بال و پرم شکسته است
به اوج اسمان رسان بال مرا تو شهپری

عاشق بی قرینه ام ما لک بی مدینه ام
میدوم از پی ا ت مدام نقطه من و تو محوری

کوکب و طا لع ام تویی صاحب ما لکم تویی
مات شدم زکیش تو ساحری و فسونگری

خانه و میخانه خراب کعبه بتخانه سراب
باده و پیمانه تویی هر چه بگم تو بر تری

دیده چو دریا منما این دل من خون منما
مرده {خلج} زعشق تو زهر چه زیباست تو سری

 

 

علی خلج

 

کاش که من بال و پری داشتم( علی خلج )

 

کاش که من

کاش که من بال و پری داشتم
سوزو دل و شور و سری داشتم

کاش که دور از همه اغیار و یار
در بغلش چشم تری داشتم

کاش که میخانه درش باز بود
بر رخ ساقی نظری داشتم

کاش که شبها همه یلد بدند
باده کشان بی سحری داشتم

کاش که در کنج دلم با نگار
از دو جهان بی خبری داشتم

کاش که چون باد به صحرا و دشت
چشم به چشمش سفری داشتم

کاش که سرود دل عشاق را
زیر لبا نم زبری داشتم

کاش که در ظلمت شب های سرد
در بر خود ان قمری داشتم

کاش که {خلج} در گذر عمر خود
لحظه ای عمرم ثمری داشتم

 

 

علی خلج

ای می فروش مکن میت از من بسی نهان ( علی خلج )

 

ای می فروش مکن میت از من بسی نهان
من اشنای میکده ام بد مکن گمان

گر چه گذشته شور جوانی جوان نیم
ریز بر گلوی من بنما باده ات عیان

جارو کشم به میکده ها سا لیان سال
این را نوشته طا لع من در ازل چنان

مخمورم و مران زدرت پیر می فروش
بنما کرم زباده خود نا امید مران

دانی که عاشقم من و دردم بلای عشق
مرحم گذار به زخم دلم شاه خوش بیان

گر چه {خلج} کشیده است همه غصه ها بدوش
نو مید نیم زدر گهت ای میرخسروان

 


علی خلج

دلم گرفته از این روز گار صد نیرنگ( علی خلج )

دلم گرفته از این روز گار صد نیرنگ
ازاین جماعت ریز و درشت رنگا رنگ

بهر اشاره دویدم رسم به چشمه عشق
سرابی بیش نبود از خلایق هفت رنگ

الهی این چه بلائیست فتاده جان بشر
دروغ کبر و ریا و حقه های رنگ وارنگ

خوش ان زمانی که بود لیلی و مجنونی
کجا که رخت کشید ان مرام و ان فرهنگ

نه مهر و سادگی و نی وفا و عشق و صفا
به سینه دل عشاق خالی از همه رنگ

اگر دلی که بود پاک ساده امروزین
گمان من دل درویش حق بود بی رنگ

کجا یید ای همه عاشقان سیر و سلوک
بیا به میکده و باش ساکن و بدرنگ

خلج فدای همه ر اهیان حق باشد
اگر دلش که شکسته ست و گشته است خون رنگ

 


 علی خلج 

نه اهل یقینم نه باده پرستم( علی خلج )

 

نه اهل یقینم نه باده پرستم
همانم که دیدی همینم که هستم

به چشم دل من که عاشق ترینم
تو زیبا ترینی تورا می پرستم

زمان خماری به سر رفت و طی شد
زجام نگاهت کنون مست مستم

نه فرزانه بودم نه عا قلترینم
به شهر جنونم چو دیوانه هستم

به دریای عشقت چنان موج رقصان
گهی بر فرازم گهی پست پستم

 

 

علی خلج

 

عجب نمو ده مرا دل بهر سو سر گردان ( علی خلج )

 

عجب نمو ده مرا دل بهر سو سر گردان
دو چشم منتظرم را نموده بس گریان

بهر سو می کشد ش چون اسیر و بنده خویش
رسانده جان به لبم عقل و جان شده حیران

نه پندی می شنود نی نصحیت و اندرز
تمام روز و شبم دم بدم شده ست به فغان

نگو که این دل ما هرزه گرد دوران است
زخجلتم من از این دیده ها چو رود روان

نه طا قتی بامیدی نه طا عتی به نیاز
در خت بی ثمرم کرده است چو فصل خزان

روا نبود که {خلج} این چنین شکسته شود
هزار درد دلم را نموده ام پنها ن

 

 

علی خلج