اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

با ناوک مزگانت صید دل و جان کردی ( علی خلج )

 

با ناوک مزگانت صید دل و جان کردی
وان ماه رخت هردم از من تونهان کردی

با عشوه پنها نت کردی همه را کا فر
بگرفتی همه عقل ها کافر بی ایمان کردی

زلفات مده بر باد خونا به مکن این دل
ما را به کجا بردی صد حدس گمان کردی

در عرضه میدانت سیمر غی منم پشه
نی خواندی برت نی دور نی این و نه ان کردی

با چشم پر اشوبت ما را مطلب بر جنگ
من بیدم و تو طوفان دادم به فغان کردی

بیچاره {خلج} نا لد از بخت سیاه خود
دیوانه نمودی و هر سو تو روان کردی

 


علی خلج

زبنیادت و یران بایدی شد ( علی خلج )

زبنیادت و یران بایدی شد
چو مجنونان بیا بان بایدی شد

عدم را مقتدا در هر قدم کن
زهستی ها گریزان بایدی شد

به پایش خاک شو سر بر زمین نه
به جان ان چو جا نان بایدی شد

هویدا کن تو اندر در وجودت
ولی از خویش پنهان بایدی شد

چو گفتی یا علی از جان ودل گو
بنامش مرد میدان بایدی شد

به مولایم علی کردم توسل
غلام شاه مردان بایدی شد

تو خدمت بر شعیب خویش میدار
چو موسی نیز چو پان بایدی شد

نه اسا نست که کار باده نوشی
به مستی یک خمستان بایدی شد

بجو ی از پیر اداب خرا بات
که بر ایین مستان بایدی شد

چو سائل بر در میخانه گشتی
گدای میفروشان بایدی شد

زنی حق حق و یا هو هو چو مستان
جدا از این و از ان بایدی شد

{خلج} می سوزد همچون نی در اتش
تهی چون ساز چو پان بایدی شد

 

علی خلج 

بیا ایدل تما شا کن که ان دلدار می اید ( علی خلج )ن

 

بیا ایدل تما شا کن که ان دلدار می اید
اگر لایق بر ان باشی ترا دیدار می اید

طبیب درد غم ها یم دل بیمار ما بنگر
که دستی بر دلم بگزار غمت بسیار می اید

اگر یکبار در عمرت ببینی جلوه یارم
در این حسرت همی مانی که کی ؟ ان یار می اید

فدا کار ی و عشقبازی زرندی هم چو ما اموز
که از جا ن های بی پروا فقط این کار می اید

جهان درد است و نا کا می نباشد غیراز این ایدل
غریق بحر نیستی شو حقیقت وار می اید

چنان دلبا خته ام بر او بغیر از او نمی بینم
که از بود وجود خود زبودم عار می اید

دلا با عشق او سر کن نوشتند بر جبین تو
{خلج} با سوز عشق او چو شمعی زار می اید

 


علی خلج

به چشم مست تو ای یار ترانه باید داشت( علی خلج )

 

به چشم مست تو ای یار ترانه باید داشت
برای شعر سر و د ن بها نه با ید داشت

زوصف روی تو هریک گشا یمش دفتر
به و جه رخ ما هت فسا نه باید داشت

تو هستی در دل من صدر ان که جا یگهت
برای محو خود ی تا زیا نه باید داشت

به جمع مستی مستان و جام و نو شا نوش
سماع و دف به چنگ و چغا نه باید داشت

برای دید ن رو ی جمال ان د لد ار
به نذر شمع و نیاز و شبا نه باید داشت

شکسته شد به دو صد توبه ام زساغر و می
زشوخ چشم رقیبم نهانه باید داشت

رهم بسی زتو دور است و پای من خسته
رسیدنش به دو پای روانه باید داشت

که تا قیامت و حشر وصف تو غزلخوانم
بسان عشق {خلج} عاشقا نه باید داشت

 

علی خلج

این درد و غمم شنیدنی نیست( علی خلج )

این درد و غمم شنیدنی نیست
افسوس که درد گفتنی نیست

این درد درون بریده جانم
این زخم دلم نهفتنی نیست

در سینه نموده ام حصارش
در گوش کسان گفتنی نیست

چون هر شب باز در انتظارش
چشم من خسته خفتنی نیست

هر قطره اشک چشمم هر شب
دریست یتیم و سقتنی نیست

این عشق خلج جنون کشیده
از بستر سیننه رفتنی نیست

 

 

علی خلج

حال من بر گ خموش . جور خزان را دیده است( علی خلج )

 

حال من بر گ خموش . جور خزان را دیده است
صد هزارن طعنه ها ازاین و ان بشنیده است

خورده ام جام بلا از دست یار بی وفا
جام زهر چون هلاهل دست او نوشیده است

هر طرف خواهد کشاند طو ق عشقش گردنم
چونکه اعصارم نمود چرخ گونه وار گردیده است

سر او پنهان نمود ه در دل بیچار ه ام
راز ان چشم سیا هش از همه پوشیده است

سا لیان سال شدم جا رو کش میخانه اش
بروصالش روز و شب با یک امید کوشیده است

عشق است نی یک هوس بلکه زکون جان ودل
اندرین هر ذره ذره پیکرم جوشیده است

گریه ها کردم برش بل نرم گردد ان دلش
جای لطف و مرحمت بر حال من خندیده است

قصه ها گوید {خلج} از بی وفا یی های او
غیر ان یار کم کسی درد و غمم فهمیده است

 

 

علی خلج

سودای من این باشد کز خویش رها باشم( علی خلج )

 

سودای من این باشد کز خویش رها باشم
اسوده زخود خواهی دور از من و ما باشم

زنجیر تعین ها یکباره بدرانم
زین دایره هستی ازاد و رها باشم

دست از همگان شویم تا عطر ترا بویم
مست از می وصل امشب از خویش جدا باشم

می ترسم ازاین راهی کان را نبود اخر
مقصد نرسم جانا در فکر دو تا باشم

من بی دل و دستارم از عشق بیمارم
نی در پی در مان و در فکر شفا باشم

با درد تو می سازم با هجر تو می سوزم
این دست نیاز مندم دایم به دعا باشم

سر گرم مکن ما را با عشوه و طنازی
چون مات شوم اول تا کیش چرا باشم

ارام نمی گیرد چون این دل دیوانه
بیهوده مخواه از من دلخوش به وفا باشم

من زاده طوفانم بی موج نمی مانم
بادا که غریق تو در بحر فنا باشم

همراه { خلج} امشب بر در گهت اویزم
شاید که به رحم ایی لایق به لقا باشم

 

علی خلج

گفتم بخرم عشوه و ان نازو ادایت ( علی خلج )

 

گفتم بخرم عشوه و ان نازو ادایت
بر دوش کشم درد و همه جور و جفایت

مسکین توام ای همه لطف و سخاوت
عاشق ترم از روز ازل عهد و وفایت

زلفت مفشان باد مده خون مکن این دل
هر چند خریدارم ان رنج و بلایت

از برقعه برون ای و مشو پرده بصورت
بیمار خودت کن تو مداوا به شفایت

جان را بفشا نم به قدم های تو ای یار
چیزی به بسا ط نیست دهم مال و نوایت

دیو انه منم گشته جنون همدمم ای دوست
چون باد صبا در پی تو محو لقایت

دانی که چرا گشته خلج عاشقت ای جان
بر ان همه لطف و عطا مهر و صفایت

 

 

علی خلج

گر چه بگذارد دل نا باوری( علی خلج )

گر چه بگذارد دل نا باوری
حل کنم این مشگل بی یاوری

می کشد و می برد هر سو که خواست
کی رسم ؟ بر حق و بر خود باوری

جیله و نیرنگ توانم را برید
باز نویسم دفتر نو اوری

گرد نم انداخته ای ان رشته ات
تا کجا ها با خودت هی می بری

این تب و هذیان گفتن کار من
می کشدم در جنون و کا فری

این رقیبان و من ان عشق تو
قا ضی مان ذو الفقار حیدری

تا بعت گشته خلج ای بی وفا
راه تو یی راهبر تو یی و رهبری

 

علی خلج

کار تو ناز و دلبری در دل مبتلا مرا(علی خلج )

کار تو ناز و دلبری در دل مبتلا مرا
از تو مرا نصیب شد عشق جنون فزا مرا

تا زهواس جسته ام بند هوس کسسته ام
پیش بقای ذات تو ارزوی فنا مرا

ایکه نبود محض را هستی و بود داده ای
پیش و جود پاک ها پشت نمود ها مرا

پهنه اسمانیت شا هد بی قراریم
ایکه طبیب دردمن باز بده دوا مرا

تا کی از این شکسته دل قهر و کناره می کنی ؟
باش به جان حضرتت لحظه ای اشنا مرا

بر در تو نشسته ام بود و نبود کسسته ام
کا یدم از جمال تو جلوه مر تضی مرا

کاش مرا مدد کنی بی حد و بی عدد کنی
رسته زخوب و بد کنی یا بدهی شفا مرا

گرز نمود بگذرم پی به وجود می برم
کاش صفی صفت شوم تا بدهی صفا مرا

بر سر لنج عشق تو حس تو در کنار من
ساقی سیمین برمن تا ببرد کجا مرا

مدحت بی حد و صفا کار دل و زبان ما
دولت عشق و فقر ما پیر گره گشا مرا

داد {خلج} زعمق جان می رودش سوی فلک
تا که به حرمت دلش تا نکنی رها مرا

 

علی خلج