اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

زکوی دوست جویان بایدی شد ( علی خلج )

 

دوست

زکوی دوست جویان بایدی شد
چو مجنون در بیا بان بایدی شد

نشان عاشقی در بی نشا ن هاست
بسان بی نشا نان بایدی شد

رها کن ما و من را شو بر هنه
که پیش یار عریان بایدی شد

به او باش و به او بین هر چه بینی
که بر عکس دو بینا ن بایدی شد

مریض و احولی در خود چو بینی
چو می نوشی بدر مان بایدی شد

چه می جویی تو از کثرت دل ایدل
پریشان و پریشان بایدی شد

تو در خوابی و عالم راز گویان
شبی با شب نشینان بایدی شد

برای کشف {کنت کنزا } اری
حقیقت گونه ویران بایدی شد

تهی شو چون {خلج} ازخویشی و خود
تهی چون ساز چوپان بایدی شد

 

 

یا حق

علی خلج

در گذشت لحظه ها افتاده و تنها منم( علی خلج )

 

در گذشت لحظه ها افتاده و تنها منم
در حریم کبریا یت واله و شیدا منم

مرغ حق هر دم ترا می خواند ازروی نیاز
بال و پر بشکسته و ان مرغ پر اوا منم

در بهار هق هقم گل می دهم اما فسوس
در دیار عشق تو بی خانه و ماوا منم

من دلم فر یاد می خواهد ولی فر یاد کو ؟
در صف عشاق تو ان هیچ نا پیدا منم

در فراقت سوختم فریاد رسا فریاد رس
در جمال بی مثا لت عاشق و رسوا منم

طاقت از دستم برون رفت دیده در راه تو کور
کنج میخانه فتاده مست بی پروا منم

باده ام از می تهی گشت ساغرم ساقی شکست
ان خمار مانده از ره عاشق تنها منم

یک نظر کن بر خلج از دوریت بیچاره شد
بی خریدار زمانه عاشق رسوا منم

 

 

علی خلج

سا قیا زجا بر خیز پر کن خم مستانه( علی خلج )

توسل به شاه ولایت امیر مومنان علی ا بن ابیطالب


مخمس


سا قیا زجا بر خیز پر کن خم مستانه
با چشم خمار خود می ده دوسه پیمانه
پیوسته تویی زاهد با سبحه صد دانه
تو عاشق جنت باش من طالب میخانه
از عشق علی هستم من واله دیوانه
....
در سیر سلوک دل در مانده و بی خویشم
در سلسله عشا ق خاک ره درویشم
از دیده ظاهر بین مطرودم و بی کیشم
از دید خدا جویان سر مست و وفا کیشم
یا رب نظری فر ما بر حال غریبانه
....
چون جام ولا خوردم رسوای زمان گشتم
ازدست بد اندیشان دایم به فغان گشتم
از طعن کنا یت ها در کنجی نهان گشتم
در کوچه و در بازار سا ءل به امان گشتم
هیهات بسی افسوس زین جنگ رذیلانه
...
مست می مولایم تا جان ورمق دارم
در ایینه انوار اسرار فتق دارم
ازکرده و کردارم اقرار سحق دارم
از رحمت ان جانان ایمان سبق دارم
دست من و دامان ان شاه کریمانه
....
کشکول دل فقرم سوی تو شهی باشد
به نشسته با میدی چشمم به رهی باشد
در ظلمت و تاریکی انوار مهی باشد
چون منتظران هر دم دیدار گهی باشد
بر حال خلج گردید الطاف رحیمانه
شعر چون زیاد بود به اختصار نوشتم

 

یا علی مدد

علی خلج

نسیم عطر شقایق بخانه می بارد( علی خلج )

 

نسیم عطر شقایق بخانه می بارد
ازان دو چشم سیاهت شراره می بارد

بیا بخانه دل بر نشین بصدر دلم
که بوی عطر تو ای یار بخانه می بارد

شگفته گشته خیالم امید دیدن تو
که غنچه های امیدم بهانه می بارد

بهانه کم کن یک دم قدم گذار ای پیر
که تو بهاری و از جان جوانه می بارد

چو جلوه گر بشوی زین دل خراب اباد
قسم به عشق شما صادقانه می بارد

زعشق معرفتت شد {خلج} همی سرمست
زبهر حرف و کلامش ترانه می بارد

 

 

علی خلج

یاد داری که چشم در چشمت( علی خلج )

 

یاد داری که چشم در چشمت
من برایت زعشق می گفتم

تو هوای دیگری داشتی
از رقیب شا دمانه می گفتی

یاد داری چه شوری بود ان شب
من زچشم و لبات می گفتم

تو نگاهت بسویی دیگر بود
اشک من را بهانه می گفتی

یاد داری چه گریه ها کردم
با چه سوز از گذشته ها گفتم

خنده کردی بحال مسکینم
عشق من را فسا نه می گفتی

موقع الوداع و رفتن تو
عشق خودرا را دو باره می گفتم

دست خودرا کشیدی از دستم
حرف خود فا تحا نه می گفتی

 


علی خلج

چونکه نمی شود کمی غم از دل نهان ما ( علی خلج )

چونکه نمی شود کمی غم از دل نهان ما
چه سود می برم من از زندگی و جهان ما

کشیده شعله بلا زسوز عشق بی دوا
گرفته خواب غفلتم زفکر نا توان ما

چوکوه دردم و ولی هنوز ایستا ده ام
کی ؟ مرحمی که می نهد به قلب مهربان ما

خلاصی دل من و چو اتش است و شب پره
ولی که قبل سو ختنم شوی که میهمان ما

نشسته ام به انتظار قسم به روی ان نگار
بیا بیا که کلبه ام بکن ستاره بان ما

که گفتم از تو بگذرم اگر که توبه ای کنم
که توبه من است چو گرگ که مردن است بان ما

اگر {خلج} فراق تو به سینه داردش ابد
تو جاودان بمان ابد به عشق جاودان ما

 

 

علی خلج

چرا نگریم ازاین یار که کرده دیوانه ( علی خلج )

 

چرا نگریم ازاین یار که کرده دیوانه
هزار زخم زده بر این دل پریشانه

چرا نگریم از این یار دلربا بفریب
کشیده کرده بدامش چنین اسیرانه

چرا نگریم از این مه جمال و مه پیکر
نموده روز و شبم هم نشین پیمانه

چرا نگریم ازاین دلبر کمان ابرو
گرفته عزتم و کرده است فقیرانه

چرا نگریم از ان فتنه جوی شهر اشوب
که بک نظر ننمود بر من غریبانه

{خلج} نموده فدا جان و سر براه یار
که سوخته است زشرارش بسان پروانه

 

 

علی خلج

تیر غمت رها مکن بر این دل فکار من( علی خلج )

 

تیر غمت رها مکن بر این دل فکار من
غم مرا فزون مکن بیا برم شکار من

کار تو ناز و دلبری دل ببری عشوه گری
ناز ترا بجان خرم با دل و جان نگار من

بسوزم و بساز م از هجر و فراق دلبرم
محض رضای خود ببین چهره زرد و زار من

تاب زکف بداده ام اتش غم فتاد ه ام
به کام خود کشیده است زبا نه شرار من

حجاب های بیشمار فکنده غربت جنون
این غم بی حساب تو میدرد پود و تار من

زخود که بی خبر شوم بدون پا و سر شوم
ولی همیشه جلوه ات نشسته در کنا ر من

دگر بس است ای {خلج} بنوش باده جنون
که باده دست سا قی ات شرر زند بکار من

 

 

علی خلج

در زمانی که درد جوشان است( علی خلج )

در زمانی که درد جوشان است
دل بیچا ره ام خروشان است

هر زمان غم چو تحفه از بر دوست
غصه اندر دلم چو انبان است

هم چو گل از نهیب باد خزان
روز و شب در فغان و افغان است

شا نه های بلا کشم هر دم
با تبسم به درد میزبان است

دین و ایمان من که رفت تاراج
کفر خلق بهر من چو ایمان است

می کشم رنج و درد به هر شب و روز
چون {خلچ } کوه صبر به میدان است

 

 

علی خلج

امدم لرزان و ترسان در زدم در وا نکردی( علی خلج )

امدم لرزان و ترسان در زدم در وا نکردی
این دلم دریای درد بود نیم نگه غم ها نکردی

نا له ها از دل کشیدم تا بدانی درد هایم
ای طبیب درد هایم مرحمی درد ها نکردی

وعده های دادی چه زیبا بر من طفل ره عشق
از هزاران وعده ات را هم یکی بر ما نکردی

تشنه بودم سینه سوزان جای ا ب بردی سرابم
گو کناه من چه بود ه از ستم پروا نکر دی

خا نه دلرا بشستم تا نشینی صدر این دل
هر چه دعوت نامه دادم نا زنین ماوا نکردی

این خلج نا لایق است و رو سیاه هر دو عالم
دانم این هیچ مجرمی را از درت سر وا نکردی

 

یا حق و یا علی

علی خلج