اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

این همه شعر و غزل بهر تو گفتیم و گذشت( علی خلج )

 

این همه شعر و غزل بهر تو گفتیم و گذشت
ماه رخساره رو ی تو ند ید یم و گذشت

گفته بودی چو فتادی بعیادت ایم
زهر هجرت چو هلا هل چشیدیم و گذشت

درد تنهایی ما و دل بیچا ره ما
اه ها سینه سوزان کشیدیم و گذشت

یاد اور که چقدر ناز نمودی بر ما
من و دل عشوه و نازت خریدیم و گذشت

عمر ما بودچو اهوی پریش صیاد
زین همه رنح و غم و درد رمیدیم و گذشت

شمع من بودی و من گرد تو می گردیدم
زدی اتش پرو بالم که سو ختیم و گذشت

نا له هاکردم و یک لحظه نکردی نظری
قا صدک وار به نسیمی پریدیم و گذشت

رعد اسا تو زدی اتشی بر خرمن دل
چه بلا ها که ندیدیم که دیدیم و گذشت

خود تو دانی که خلج گشته فدای رخ تو
بهر تو سینه و دل را در یدیم و گذشت

 

علی خلج

کنون در خویش میرانم تبا هی های دنیا را ( علی خلج )

کنون در خویش میرانم تبا هی های دنیا را
فقط در عشق می بازم طلوع صبح فردارا

چنان در خویش سر مستم دکان عقل بر بستم
وزان پزمردگی رستم بزیر ارم ثر یا را

به شوق رو ئیت رویت چنان در خویش می سوزم
که اتش افتدی امشب تمام عرش اعلی را

تو سر تا پای عشقی و بدل شور و صفا داری
نهادی منتی بر سر گدای بی سر و پا را

سوار مرکب عشقی تو ان تک تاز میدانی
که پشت سر نهاد اسان براق عرش پیما را

زچشمت باده می نوشم لباس فقر می پوشم
که با تیغ فنا امشب بدرم رو ی دنیا را

ازان روزی ترا دیدم نمی د انی که حا لم را
چنان با خود به افکارم که هردم با منی یا را

بعشقت در خروشم من که دایم ناز و نوشم من
نمی دانم چه نامم من جنون اشکارا را

مکانم گشته سجاده دو دستم روز و شب بالاست
که شاید بشنوم یا را کلام نغز و شیوا را

فدای ان لبان تو چرا دیگر نمی گویی ؟
بیا یک لحظه ای بگشا لب لعل شکر خا را

ولی در حسرت اندم بدان تا اخر عمرم
به امید نگاه تو سپارم روز و شب ها را

بر این مدهوش بی یاور دگر باره بیاب اخر
هنوزم نیست این باور که دیدم روی زیبا را

چنان بی طاقتم از شوق که من میمرم از این ذوق
مکن بر ما جفا و جور بکن با ما مدا را را

دلم بیچا ره ات گشته که از اداب عقل رسته
چو مجنو نان اواره بگردم دشت و صحرا را

یقین دانم که میدانی تمام راز عشقان
چرا با من نمی گویی تو راز ان معما را

بکن دردم مدوا تو طبیبی بهتر از تو کو ؟
بدم بر جان بیمارم دم گرم مسیحا را

که در او ج فرو پاشی زوال یاس گمراهی
رسا نیدی بدست من تو دست پیر دانا را

{خلج} در انتظار تو نشسته روز و شب راهت
بیا جانا که مردم من بده حالی تو شیدا را

یا حق

 

علی خلج

چشم در چشمان عکست غرق سیما مانده ام( علی خلج )

 

چشم در چشمان عکست غرق سیما مانده ام
در فرود اشکها همپای در یا ما ند ه ا م

لحظه ای پلکم نیامد بر هم از گیرا ییت
جذب مغنا طیس مهرت پای بر جا مانده ام

کاروانی رهسپار مشرق است و گو ییا
خفته مغرب زمینم سا لها جا مانده ام

بی نقابم در میان صورتکهای زمین
در پی انکار خویشم باز تنها ما نده ام

من که بر ایوب ایراد از صبوری کرده ام
خود نمی دانم چرا پس نا شکیبا مانده ام

اندرین دنیای دل هر سو دوید م در پیت
بوی عطراگین زلفت مست و شیدا مانده ام

کاش از عکست برون بودی دمی اندر برم
روز و شب تفسیر رویت را به معنا مانده ام

اب گذشته از سرم یک نی یا صد نی چه سود
سوخته ام از هجر تو سوزان تب ها مانده ام

با {خلج} سودا مکن باختم سر و سامان خود
هیچ نما ند جز اشک اه و زار و تنها ما نده ام

 

علی خلج

ان نگا ه های چو جادویت مرا دیوانه کرد( علی خلج )

 

جفای جور فراقت کشیدم و که کشیدم
زغیر تو نظرم را بریدم و که بریدم

تمام عشوه و نازت خریدم و که خریدم
چو قاصدک ز پیت تا دویدم و که دویدم

دگر بگو چه کنم مانده ام بخود حیران ؟
بجز خیال تو از سر نهادم و که نهادم

دلم برای جلوست گشادم و که گشادم
به پای تو بتمنا فتادم و که فتا دم

نمودی سائل بی چیز به بادم و که به بادم
دگر بگو زمن بینوا چه می خواهی ؟

بعهد خویش وفا را نمودم و که نمودم
ولی زتو که وفایی ندیدم و که ندیدم

دل غمین خودم را دریدم که دریدم
بجان خویش بلایت را گزیدم که گزیدم

بگو دگر چه چکنم هر چه خواهی گو بکنم
حدیث عشق ترا بارها بشعر سرودم

زعشق روی تو تاوج خود که رسیدم
به کنج بی کسیم گه سرور گه به غنودم

خلج زدرد تو دیگر جهان را بدرودم
که گاه گاهی بکن یاد از این بیکس مضطر

 

علی خلج

گهی مارا زبون و خوار گهی برگ خزان کردی ( علی خلج )

 

گهی مارا زبون و خوار گهی برگ خزان کردی
گهی از خود براندی و گهی هم میهمان کردی

گهی نازم کشیدی و گهی اتش زدی جانم
گهی دادی سر و سامان گهی بی خانمان کردی

گهی دستی کشیدی سر گهی کردی دو چشمم تر
گهی کردی رقیبم سر گهی این گاه ان کردی

گهی بردی سر چشمه دواندی با لب تشنه
گهی بردی سراب وهم گهی حدس و گمان کردی

گهی کردی تو بیمارم فکندی در تب و تابم
گهی دادی می گلگون که مستیم عیان کردی

گهی کردی تو دیوانه فکندی در غل و زنجیر
گهی عاقل نمودی و عیو بم را نهان کردی

گهی دادی پر و بالم رساندی فرش تا بر عرش
گهی بیچاره و مجنون که قدم را کمان کردی

گهی خاک مذلت ها که ریختی بر سرو جانم
گهی عشق نهانم را که ورد هر زبان کردی

گهی وعده دهی جانا کنی میهمان دیدار ت
{خلج} را منتظر نگزار که ان وعده بیان کردی

 

علی خلج

 

پاکسازی می کنم تا ذهن خود از نقش این پندار ها ( علی خلج )

پاکسازی می کنم تا ذهن خود از نقش این پندار ها
لب فر و می بندم ا ز تکر ا ر ا ین گفتا ر ها

لحظه های ناب عمر م می ر و د د ر انتظار
با خوودم گویم سحن در حیطه کر دار ها

در قفس حرف از پریدن نزد ما بسیا ر هست
در عمل باید پریدن روی این دیوار ها

لاف در ویشی بسی راندند ااز ما بهتران
یک عمل از عشق ندیدیم ما ازاین مردارها

بنده جاه اند و مسند غرق خود خواهی خود
خویشتن را بیشتر محتاج در مانند از این بیما ر ها

مردمان گرد اب و رنگ خود رقصا نده اند
با نقاب گل که بر صورت زنند از خا رها

رهروان این سفر بسیار و بسیار ند لیک
جز شمار اندکی را ره نداد از توده بسیار ها

با ر ا لها شکر از این نعمت مرا بس واجب است
کرده ای پیران کا مل را بصسبم از این بیدار ها

کرده ای سالک در این وادی نمودی رهرو م
مست صهبای حضورش گشته ام من بار ها

گرچه پنهان می کند او ظا هرش را در حضور
فاش گشته پیش من زیبا تر از گلزا رها

بسته ام زنار خدمت بر گدایی از درش
سا عتی شاید بیا سایم زجمع هوشیار ها

تا {خلج} گشته است مفتون از ندای شه صفی
می رباید زین غبارها از دلش هر لحظه زین دیدارها


یا هو

علی خلج

به دل گفتم که من بیدارم امشب( علی خلج )

 

به دل گفتم که من بیدارم امشب
چون از ره می رسد دلدارم امشب

بدل گویم سر امد درد و حسرت
بخود میلرزم از دیدارم امشب

زنم اب بر رهش از چشمه چشم
که هر چه غم بود بیزارم امشب

زبسکه هجر یار بر دوش کشیدم
از این بار غمش بیمارم امشب

اگر عهد بشکند بازم نیا ید
دوباره وای برمن زارم امشب

نشسته ام در رهش تا رو نماید
چو دزد ر ا ه زن رهدارم امشب

به رخسارم نمانده رنگی از ذوق
به عشق روی او تبدارم امشب

{خلج} می سازد و میسوزد از دل
به هر گا مش گلی میکارم امشب

 

 

علی خلج

ای سخن هایت همه شور .رعد اسا و رسایی( علی خلج )

ای سخن هایت همه شور .رعد اسا و رسایی
چشم هایت چون خماران .از می جام خدایی

ابروانت همچو خنجر می درد قلب حزینم
صورتت چون ماه تابان . بدر رخشان سمایی

هر کلامت صد تمنا کا مجویی از من زار
ناوک مزگان تو بر این دلم تیر بلایی

لبها یت لعل گونه بر تر از لعل بدخشان
یادم ارد از دل خونین مجنون بینوا یی

دست هایت گرم و سوزان داغ تر از اه عشاق
چشمهایت چشم اهو همچو اهوی ختا یی

میروی با عشوه و ناز مثل کبک کوهساران
یک کلام گویم خلاصه بر تر از خلق خدایی

بر دل بیمار من دستی گذار تا زنده گردد
مرده ام هستی تو بخش هست دست ها ی تو. شفایی

اخرم اوردی بر حرف و ان سکوتم را شکستی
خود تو دانی هیچ ندارم جز همین اه و نوایی

خیز از بهر خدا جامی بده کن مست مستم
چون { خلج } بیچاره گشته غرق شد اندر فنا یی

 

علی خلج

 

هر ایده و هر خیال عاشق یک نکته زنکته های عشق است( علی خلج )

 

هر ایده و هر خیال عاشق یک نکته زنکته های عشق است
سیمرغ جنون در هوایش عالم همه زیر پای عشق است

ان پنجره ای که می کشاید تا قصه ای عشق را سراید
این رمز نهان و کی گشاید ؟ انگشت گره گشای عشق است

این عشق ندارد حد و مرزی یک اصل نمود و یا که فرضی
میسوزد و می کند فنایش در اصل که کمییای عشق است

این عشق حقیقی که گفتم کمتر کسی افتدش بدامش
صد گونه تفا سیری سرایند دانند همه رد پای عشق است

صد راه و روش نشا نه گیرند یا در ره عاشقی بمیرند
تن چونکه شود بلرزه دل نت های طرب فزای عشق است

حیران چو شوی بدبده یار بر چشم دل ازار و جفا کار
مبهوت شوی ز حال و احوال هر دیده که مبتلای عشق است

عا شق که ندارد هیچ نوا یی یا گلشن و باغ و گلعذاری
هر درد رسد بجان پذیرد دردش همگی دوای عشق است

فرق است میان عاشق او با مدعی گزاف و پرگو
پیمانه درد میکشد سر او شیفته می بلای عشق است

بیچاره دلی فتد کمندش گشته است اسیر و پایبندش
پروانه صفت بسوزد از عشق شوریده سری جزای عشق است

انکس که کند گذر بکویش اواره شود بخال رویش
افتاده {خلج} کمند زلفش گر کشته شوم عزای عشق است

 


علی خلج

 

چه بگویم دلتنگم که غمم بسیار است( علی خلج )

 

چه بگویم دلتنگم که غمم بسیار است
طشت بد نا می ما بر سر هر بازار است

چه بگویم من از ان مهر و وفای دلدار
ارزو های دلم خفته بزیر اوار است

چه بگویم من از این غربت و این خلق دو رنگ
ترسم از حق که بگویم سر من بر دار است

چه بگویم من از این قلب خزین عا شق
هر چه اید بسرم سادگی و پندار است

چه بگویم که دوانم پی سر چشمه عشق
گشته خونین دوپام خورده به سنگ و خاراست

چه بگویم ؟ بکی گویم ؟ من از این راز دلم
شاد گردد دل دشمن دوست ازان غم خوار است

می کنم سیر . چه نوشت سهم {خلج} زین دنیا
که چرا تو سن بختم به نگون رهوار است

 

علی خلج