اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

گفتم غم تو بدل همی دارم و بس( علی خلج )

گفتم غم تو بدل همی دارم و بس
از گلشن تو گلی بباغ دارم و بس

عکس رخ تو کشیده ام بر در دل
ان نقش جمال تو بدل دارم و بس

فریاد ز دم گوش تو هر گز نشنید
شب های داراز هجر تورا دارم و بس

اشکم که روان است زبیداد زمان
داد تو و این خلق جهان دارم و بس

ای یار بیا فتا ده ام بستر مرگ
جان بر تو دهم چونکه تورا دارم و بس

دیگر تو مکن بیشتر از این جان بسرم
اندر بر خود ماه رخت دارم و بس

بیچاره {خلج} دربدر از چاره درد
مه پیکر من درد ترا دارم و بس

 

 

علی خلج

هر جا که دیدی مرغ پر و بال بسته ای( علی خلج )

 

ای بی وفا نگار

هر جا که دیدی مرغ پر و بال بسته ای
هر جا که دیدی درد غم دلشکسته ای

هر جا که دیدی عا شق در خون نشسته ای
یکدم بیا و ببین این حا ل زار من

ای انکه می زنی پرو بالی چو چلچله
ای انکه شاد و خرمی و شور و ولوله

ای انکه می کشی زدلت هوی و هلهله
مردم زهجر دوری رو یت نگار من

هر جا که دیدی خورده دلی تیری از کمان
هر جا که دیدی عاشق مجنونی در فغان

هر جا که دیدی اشکی زچشمی شده روان
یادت بیار از این دل بیمار فکار من

هر جا که دیدی اهویی زخمی به کوهسار
هر جا که دیدی مردی . شده خوار و شرمسار

هر جا که دیدی سر ی را در طناب دار
یادت بیار چهره این زرد و زار من

 

 

علی خلج

گویند بمن که کم بگو از اه و ناله ها(علی خلج)

 

گویند بمن که کم بگو از اه و ناله ها
کم اتشی بزن زغمت این مقا له ها

گویند که شادی زشعر ات عدم شده
غم امده میان شعرو کلامت رقم شده

کم گو سخن زدرد و غم و رنج و عاشقی
کم گو سخن زهجر وفا عشق عاشقی

گویم زمانه ما درد و محنت است
افسوس ما زعشق و صفا و محبت است

جام می و پیا له عشا ق شکسته اند
دل های شور مهر جوانان کسسته اند

در این زمان که داعشیان همچو ازدها
سر می برند زمردم کرد دلیر ما

در این زمان که مرده همه خوبی و وفا
یک ذر ه ای نمانده از ان صا فی صفا

در این زمان که جان همه اتش است و درد
از من مخواه شعر تر ای بی خبر زدرد

 

 

علی خلج

 

کشکشان بر سوی دارم می برند( علی خلج )

 

کشکشان بر سوی دارم می برند
عا شقان دیوا نه وارم می برند

چون شتر در زیر بار عشق یار
مست اویم بی مها رم می برند

میثم تمار عشق سر دل
گر بگویم سوی دارم می برند

سر دل را اشکا را گر گنم
این جما عت سنگ و سارم می برند

خوار زار دل شدم ای عا شقان
همچو طفلان خوار و زارم می برند

گرچه من اواره ام ازان دیار
بار دیگر زان دیارم می برند

دل چو مجنون واله و شیدای خویش
لیلی دل از کنا رم می برند

 

 


یا علی مددی
علی خلج

گر همسفر عشقی همراه مریدان شو( علی خلج )

گر همسفر عشقی همراه مریدان شو
از باده بنوش جامی همگام فقیران شو

بگشا در میخانه بستان می مستانه
از وادی هفت بگذر مست می جا نان شو

دلبر چو فکند پرده تو پرده خود بر در
وان بر قعه عجب افکن پروانه پران شو

او ناز کند هردم باید که کشید نازش
با مرکب عشق تاز ان سر دار سواران شو

در کوچه میخانه سر ها شکنند با سنگ
ان سنگ و بکن مهرت بازیچه میدان شو

درویشی و بی خویشی ارکان طریقت دان
گر جام بلا نوشی مردانه تو نوشان شو

این وادی بی پا یان صحرای غم و درد است
سوز و دل اگر خواهی پس سینه جوشان شو

فرهاد که می کند کوه از عشق رخ شیرین
شیرین وشی را جو ی فر هاد پریشان شو

این نفس من و ما یی این اژدر ان مار است
با ذکر علی هر دم در حرب تو گویان شد

بیچاره {خلج} مانده در نفس شریر خود
رو بر در جا نان کن دلدار محبان شو

 

 

علی خلج

 

این دل بی حیای من قفل تن حصار من ( علی خلج )

این دل بی حیای من قفل تن حصار من
بهار من خزان من خزان بی بهار من

چه سوز ساز ساکتی در اندرون این دلم
نشسته ام به ساعتی سر اید انتظار من

میکده شد سرای من شناورم به ناب می
از دوسه پیمانه زدن دگر گذشته کار من

چه شد نصیب من خدا بلای درد بی دوا
رضای او کنم طلب که درد بیشمار من

اگر چه عاشقت شدم گواه روی زرد من
دگر مکن گران سری دمی بیا نگار من

نشینمش براه او ببینمش اگر دمی
اگر فتد نگاه او به چشم شرمسار من

زقد و قامتش کنم قیامتی تا ابد
به کائنات بپچیدش طنین یار یار من

{خلج } شده چو اتشی بسوز د از جفای یار
بجان خرم بلای عشق شرر زند بکار من

 


علی خلج

خدا وندا نخواهم من خلاص ازاین خیال امشب( علی خلج )

 

خدا وندا نخواهم من خلاص ازاین خیال امشب
خط و خا لت بلایی شد بلا شد حظ و حال امشب

از این بار گرا ن دیگر خمیده پشت احسا سم
بیا ویزان مرا جا نا به جا ی این هلال امشب

اشا راتت مر ا اکنون امید سبز می بخشد
بدادم حضرت حا فظ اشا راتی زفال امشب

مرا بازم مده غصه و بگذار این چنین باشم
رها یم کن در این حا لت نگیر از من تو حال امشب

قفس را در بیا بگشا که من در شوق پروازم
پر و بالم شکست اخر زدم بس بال بال امشب

جهان با این همه وسعت مرا تنک امده ست اخر
سرم سنگین شده جانا زسودای محا ل امشب

مبار ک بادم این عشرت به درویشی و بیخویشی
گوار ا بادم این می را عجب بخشیده حال امشب

زهر سلول و در هر رگ خروش و شور شیدایی
بسی لذت فزا دارم من از یک واو و دال امشب

چو می در خویش جوشیدم بر اشفتم خروشیدم
خداوندا تو بخشیدی بجا نم این خصا ل امشب

{خلج} چون سینه چاک اید نداند جام و می از هم
که سا قی ریخت بر جا نش شرابی بس ذلال امشب

 

 


یا حق
علی خلج

در طا لعم نیامد جز عاشقی و مستی( علی خلج )

 

در طا لعم نیامد جز عاشقی و مستی
جز راه باده خواری جز راه می پرستی

کس در سرای ویران هر گز ندیده سلطان
جانا شگفتم از ان کاندر دلم نشستی

گاهی بخویش خواندی گاهی بسر دواندی
در اتشم نشاندی قلب مرا شکستی

دل از کفم رمیده جان بر لبم رسیده
عقل از سرم پریده تارو پودم کسستی

زنجیری جنونم واز نیک و بد برونم
فارغ زچند و چونم در های و هوی هستی

من را زمن رها کن تدبیر مبتلا کن
رحمی به این گدا کن اغنا کنم به مستی

مفکن گره به کارم بنگر چسان خمارم
راه دراز دارم تا عاشقی و مستی

بر عشق اگر رسیدم از بند خود رهیدم
با عاشقان ندیدم هر گز غبار و هستی

بی تو {خلج} خسته زنجیر ها کسسته
و اندر سرش نشسته سودای مرگ و مستی

 


علی خلج

 

باز ماییم و ودلی در خم گیسو بسته( علی خلج )

 

باز ماییم و ودلی در خم گیسو بسته
دل صدباره به ان زلزله مو بسته

تا که تائید کند خاطر ما در نظراست
کاش میشد دمی ان نر گس جادو بسته

خط و خال لب و ان خرمن گیسو در هم
کرده کار همه وراه زهر سو بسته

دل قوی دار و زجان کوش که این راه وصال
نشود بی مدد و خواسته او بسته

باز ماییم و دلی طاهر و یک دلبر ناز
که به تادئیب دلم تیغ هم ازروبسته

 


یا حق
علی خلج

یک شبی دیدم ترا در رویا هایم بخواب( علی خلج )

کاش نمی دیدم از اول روی همچون ماه تو
یا دو ابروی کمانت یا دو ان شهلای تو

کاش نمی کردی نظر بر این دل بیچا ره ام
کرده است رسوای عالم عشوه ها و ناز تو

کاش میدانستم از اول کار تو جور و جفاست
صد دو صد کشته مرا ان خنده پنهان تو

کاش که شب ها یم همه یلدا بود و میخانه ها
کرده ای اواره ام اواره ام از کار تو

کاش مست بودم نمی دانستم این حال خودم
گرچه افتاده به جا مم ان رخ و سیمای تو

کاش می دیدی زهجرت جان من برلب رسید
لحظه ای مید یدم ان سرو قد رعنا ی تو

کاش نبودم من از اول اندرین دنیای دون
تا بسوزم از فراق و هجر و وصل دور تو

کاش یک لحظه که بود دست من اندر دست تو
این خیال است خود که دانم نی شود امکان تو

کاش {خلج} می سوخت و می مرد نمی داشت همچو حال
ای فغان ای داد و بیداد از جفا و جو ر تو

 


علی خلج