اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

کنون در خویش میرانم تبا هی های دنیا را ( علی خلج )

کنون در خویش میرانم تبا هی های دنیا را
فقط در عشق می بازم طلوع صبح فردارا

چنان در خویش سر مستم دکان عقل بر بستم
وزان پزمردگی رستم بزیر ارم ثر یا را

به شوق رو ئیت رویت چنان در خویش می سوزم
که اتش افتدی امشب تمام عرش اعلی را

تو سر تا پای عشقی و بدل شور و صفا داری
نهادی منتی بر سر گدای بی سر و پا را

سوار مرکب عشقی تو ان تک تاز میدانی
که پشت سر نهاد اسان براق عرش پیما را

زچشمت باده می نوشم لباس فقر می پوشم
که با تیغ فنا امشب بدرم رو ی دنیا را

ازان روزی ترا دیدم نمی د انی که حا لم را
چنان با خود به افکارم که هردم با منی یا را

بعشقت در خروشم من که دایم ناز و نوشم من
نمی دانم چه نامم من جنون اشکارا را

مکانم گشته سجاده دو دستم روز و شب بالاست
که شاید بشنوم یا را کلام نغز و شیوا را

فدای ان لبان تو چرا دیگر نمی گویی ؟
بیا یک لحظه ای بگشا لب لعل شکر خا را

ولی در حسرت اندم بدان تا اخر عمرم
به امید نگاه تو سپارم روز و شب ها را

بر این مدهوش بی یاور دگر باره بیاب اخر
هنوزم نیست این باور که دیدم روی زیبا را

چنان بی طاقتم از شوق که من میمرم از این ذوق
مکن بر ما جفا و جور بکن با ما مدا را را

دلم بیچا ره ات گشته که از اداب عقل رسته
چو مجنو نان اواره بگردم دشت و صحرا را

یقین دانم که میدانی تمام راز عشقان
چرا با من نمی گویی تو راز ان معما را

بکن دردم مدوا تو طبیبی بهتر از تو کو ؟
بدم بر جان بیمارم دم گرم مسیحا را

که در او ج فرو پاشی زوال یاس گمراهی
رسا نیدی بدست من تو دست پیر دانا را

{خلج} در انتظار تو نشسته روز و شب راهت
بیا جانا که مردم من بده حالی تو شیدا را

یا حق

 

علی خلج

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.