اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

دست من و دامان تو ای شاه ولایت( علی خلج )

 

دست من و دامان تو ای شاه ولایت
در وادی ظلمت به رهم نور هدایت

بر میکده و بتکده رفتم به تمنا
پروانه صفت در طلب بهر لقایت

سر گشته شدم در سر کویت بگدایی
حیران شده ام مانده ام از بهر ثنایت

دستم تهی و این دل من همچو تزلزل
می ریز زکرم بر دل کشکول گدایت

محزون و دل ازرده و من مسحق می
ایثار کنم جان و سر م را که به پایت

خورده به دلم تیر غم هجر فراقت
مر حم بگذار بر دلم از جود عطایت

بیچاره شدم نیست دگر چاره و راهی
محتاج تو ام بر کرم لطف و شفایت

افتاده {خلج} ای اسد الله تو بر گیر
دست من در مانده بقر بان وفایت

 

علی خلج

 

اندیشه ره گشای پرواز یک نکته زنکته های ( علی خلج )

اندیشه ره گشای پرواز یک نکته زنکته های عشق است
جولانگه عشق بام عرشت عالم همه زیر پای عشق است

ان معجزه ای که می گشاید هر بند تعلق و تعین
باشد زحدود و مرز بیرون انگشت گره گشای عشق است

هر میل و هوس به طرف را فی الفور نباید عشق نا مید
یک عشق فقط حقیقت است و با قی همه رد پای عشق است

این عشق حقیقی که گویم از معر فت و ادب بر اید
تاراه فنا تو ار نجویی کی پیش تو کیمیا ی عشق است

ازقصه زگفتگو برو نست فارغ چو ز قیل و قال و چونست
انجا که عقول در جنونست دنیای طرب فزای عشق است

مو سیقی روح جانم ایدوست اندر نت ذره های جانم
عالم که برقص ودر سماع است زین شور که در بقای عشق است

در عشق که جمال خویشتن نیست . عاشق که بفکر ما و من نیست
این ما و من از میان چو خیزد زلفش چو کمند سزای عشق است

عاشق چو شوی دگر تمام است چون شیر نهفته در کنام است
خا کستر راه چو گردی ایجان این سوختن تو صفای عشق است

در پیش جمال حضرت دوست دل در طپش و فغان و غوغاست
جز جلوه حق نبیند هر گز هر دیده که مبتلای عشق است

بیچاره دلم اسیر زلفش گشته است اسیر و پای بندش
جانش همه در هراس هجرش این شوریده سری سزای عشق است

عاشق که ندارد اختیاری از خلق و خلایقش فراری
در کنجی نشسته است بزاری این اه نوا نوای عشق است

این عشق نه جوانی و نه پیر یست نه مسلمی نه گبر و دینی ست
جا می زندش اگر چه شیریست خاکت چو نمود بلای عشق است

این عشق ندارد ش دوایی هر کس که شده ست مبتلایی
خواهی زخلج بپرس روایی جان و دل او فدای عشق است

 

علی خلج

کارم گذشت از می که خود مینا یم امشب( علی خلج )

کارم گذشت از می که خود مینا یم امشب
جوشیده مستی در همه رگها یم امشب

پو شیده ام شولایی از اتش بر ایت
سر کش تر از صد شعله رعد اسا یم امشب

شور و جنون پیچده اندر تار و پودم
بیخود زخود شوریده و شیدایم امشب

بنگر چه مشتا قانه مشتاق حضورم
چون قطره ای دور از دل در یا یم امشب

جانم سر پا التهاب و بی قرار است
بار دگر مجنون ان لیلایم امشب

از سر گرفتم عا قبت دیو انگی را
بیگانه با خوب و بد دنیا یم امشب

او ا ز کریه هایم از جانم بر اید
اوای شور انگیز حس نا بم امشب

من در نگاه سوز چشمانت چو اتش
اندر هوای چشم تو رسوا یم امشب

سا قی بیاور ان قدح شوری بدل بخش
در ارزوی جام تو سو دا یم امشب

کن نیم نگه بر این {خلج} قربان چشمت
در ارزوی روی تو رویا یم امشب

 


علی خلج

خداوندا نخواهم من خلاص از این خیال امشب( علی خلج )

 

خداوندا نخواهم من خلاص از این خیال امشب
خط و خالت بلا یی شد بلا شد حظ و حال امشب

از این بار گران دیگر خمیده پشت احسا سم
بیا ویزان مرا جانا بجای این هلال امشب

اشا راتت مرا امشب امید سبز می بخشد
بدادش حضرت حا فظ بشاراتی زفال امشب

مرا بازم مده غصه و بگذار این چنین باشم
رهایم کن در این حالت نگیر از من تو حال امشب

قفس را در بیا بگشا ببین این شوق پرو ازم
پر و بالم شکست اخر زدم بس بال بال امشب

جهان با این همه وسعت مرا تنگ امده دیگر
سرم سنگین شده جا نا زسو دای محال امشب

همی از خویش بگریزم پناهم ده به اغوشت
پنا هم ده پناهم ده بدور از قیل و قال امشب

زمستی سینه چاک ایم ندانم جام و می از هم
که سا قی ریخت بر جامم شراب بس ذلال امشب

بچینم شا خه هستی بشویم در می مستی
سر امد دوره خا می رسیده عشق کال امشب

زعشقت همچو دستانم زده اتش تن و جانم
که سوزم از فراق تو نمی خواهم وصال امشب

مبارک بادم این عشرت به درویشی و بی خویشی
گورا بادم این می را عجب بخشیده حال امشب

در این موسیقی باران ترا من پا ی کو بانم
به زیر شادی پوستم بدور از هر ملال امشب

زهر سلول و در هر رگ خروش شور شیدایی
بسی لذت فزا دارم من از یک واو و دال امشب

چو می در خویش جوشیدم بر اشفتم خرو شیدم
خداوندا تو بخشیدی به این حضال امشب

دگر با خود نمی گویم تو پنهان می شوی یا من
من و تو از میان میدر به تیغی بی مثال امشب

من و تو از دو یی باشد چو بر خیزد شود یک تن
{خلج} وار بادت دیدن به اداب و کما ل امشب


علی خلج

 

عزیزم بار ها گفتم ترا من دوست میدارم ( علی خلج )

عزیزم بار ها گفتم ترا من دوست میدارم
خلایق جمله می دانند ترا من دوست میدارم

شهود ارخوا هی من ارم نه بکتن بل هزاران تن
گواهی ها دهند ای جان ترا من دوست میدارم

ازل عهدی که بستم من که عهد خود نشکستم
د ل و دینم زمن بردی ترا من دو ست میدارم

اگر عالم سیه گردد تن و جانم تبه گردد
غمی نیست ای کمان ابرو ترا من دوست میدارم

که عطر موی تو بویم یکا یک وصف تو گویم
بهر سو روی تو جویم ترا من دوست میدارم

گهی قهر و گهی اشتی گهی ناز و گهی عشوه
فدای ناز و قهر تو ترا من دوست میدارم

دل در مانده ما را مده رنج و غم و غصه
بلا ها یت خریدارم ترا من دوست میدار م

{خلج} از عشق تو مست ست زهر چه غیر تو خسته ست
غمت نوش است بر جانم ترا من دوست میدارم

 


علی خلج

یکی پیدا یکی پنهان پسندد ( علی خلج )

یکی پیدا یکی پنهان پسندد
یکی دنیا یکی یزدان پسندد

یکی از روی دستور اوستا
فروغ ایزد رخشان پسندد

یکی گوسا له ان سا مری را
دگر کس موسی چو پان پسندد

یکی ذات مسیح نا صری را
بسان حضرت سبحان پسندد

گروهی در ره عقل و شر یعت
حدیت و راوی و قران پسندد

گروهی بوده اند از اهل سنت
صحا به پیرو احمد پسندد

گرو هی هم علی را در ولایت
وصی بعد از نبی ایمان پسندد

گرو هی پیرو اهل طریقت
مرید و مرشد و عر فان پسندد

خداوندا چه سریست مفتی شهر
مرید ابله و نا دان پسندد

یکی هم خویش را علامه داند
بجز خود نی این نی ان پسندد

دگر کس عا شق روی نگار است
رخ چون گل لب خندان پسندد

یکی هم چون شکست خورده ست در عشق
بیا دش چشم خود گریان پسندد

گروهی هم بود سر باز و سر دار
نبرد و لشگرو میدان پسندد

یکی هم چون بود تا جر به بازار
دکان و حجره و میزان پسندد

دگر کس هست چون معمار و بنا
بسی اجر کچ و سیمان پسندد

یکی هم نا خدا ی بحر دریا
نسیم و کشتی و سکان پسندد

دل از دنیای فانی کنده درویش
چو جغدی گوشه ویران پسندد

که مست است باده و پیمانه پیر
می و پیمانه و جانان پسندد

خلج در ارزوی روی دلبر
به عشقش روز و شب سبحان پسند د

 


علی خلج

زدست روز گار و یار چه درد ها کشیده ام ( علی خلج )

هو

زدست روز گار و یار چه درد ها کشیده ام
تمام غصه و غمش بجان و دل خریده ام

به هر امید و هر نوید زهر کسی شنیده ام
برای دیدن رخش بهر طرف دو یده ام

چرا که داد من خدا بگوش کس نمی رسد ؟
چه درد های بیکسی از این فراق چشید ه ام

نشا نده کنج غم مرا بریده دست و پای من
زخویش و یار و اقربا به عشق او بر یده ام

چو اهویی فتا ده ام بدام صید زلف او
به عشق چشم مست او چه سینه در ید ه ام

چه روز و شب به خلوتم ندیم من دل حزین
چه شکو ه ها بگوش خود از این دلم شنیده ام

عجب فسا نه ای شده که عشق ما و یار ما
چنین غمی که دارمش زهیچکس ندید ه ام

خلج فدای روی تو فدای خال و موی تو
زقهر و ناز دلبرم کمان وار خمیده ام


علی خلج
Ali Khalaj

انقدر گریه کنم از دست تو نا مهربان ( علی خلج )

انقدر گریه کنم از دست تو نا مهربان
تا تو رحم ایی شوی مرحم بر این درد نهان

گفتی میگردم طبیبت می کنم درمان ترا
من که مردم یک نظر کن بر تن و فر سوده جان

عا شقت گشتم مگر جرم است عاشق بودنم
خود همی دانی که من عا شق ترینم در جهان

این همه عشوه گری و غمزه هایت کشت مرا
می زنم از دست تو الغوث الغوث الا مان

می کشی هر جا که خواهی رشته ات بر گردنم
چون به عشق تو اسیرم می کنم اه و فغان

تا بکی گردانیم چون گاو اعصار دور خود
رحم کن نا یی نمانده هیچ دگر تاب و توان

سر نهم بر استانت تا به صبح با اشک و اه
بر {خلج} کن یک نظر ای نا زنین مهر بان

 

 

علی خلج

گذشته ها گذشته است کجا یی ای نگار من است( علی خلج )

گذشته ها گذشته است کجا یی ای نگار من است
د می ز من تو یاد کن بیا بیا کنا ر من

نظر کنم به را ه ها که کی در ایی ای صنم
که شسته شد راه تو به اشک چشم زار من

شدم چو سا عتی بسی شمارش دقیقه ها
منتظرم که کی شود سر اید انتظا ر من

فد ا ی ناز قهر تو مکن د گر گر ا ن سر ی
چنان عذاب میکشم در امده دما ر من

تو صیدی شدی شدی دو ان منم شدم پیت روان
کجا کشی ؟ کجا بری ؟ بیا برم شکار من

زفقر بی نوایی ام ز درد بی دوا یی ام
به اسمان رسید ه است نا له و این هوا ر من

{خلج} شده دچار تو دچار بینوای تو
با میدی نشسته ام کی تو شوی دچار من

 

 

علی خلج

نتو ا نستم که اخر ان قد ر عنا ت به بینم ( علی خلج )

نتو ا نستم که اخر ان قد ر عنا ت به بینم
شا خه ای گل از گلستان وجودت بر بچینم

رفتی و تنها گذاشتی چشم هایم مانده درراه
همچو صیاد در پی صید روز و شب اندر کمینم

نقطه نقطه گشتم هر جا یا بمش مثل تو دلبر
اینکه خود دانم که دیگر مثل هر گز نبینم

اتشی بگر فته ام از سوز هجر و از فر ا قت
این چنین سوزی که می بینی زتو ست ای نا زنینم

عاشقم کردی بخود با صد هزاران رنگ نیرنک
ا ز گل رویت که من دیوانه گشتم این چنینم

عمری درد و رنج تو بر خود همی هموار کردم
از جدا ییت چو نی در سوز و غم اندر غمینم

دلبرا یکدم بیا گشته {خلج} بیچاره تو
کی بیا یی؟ خود ندانم ایی اما در یقینم

 


علی خلج