گر همسفر عشقی همراه مریدان شو
از باده بنوش جامی همگام فقیران شو
بگشا در میخانه بستان می مستانه
از وادی هفت بگذر مست می جا نان شو
دلبر چو فکند پرده تو پرده خود بر در
وان بر قعه عجب افکن پروانه پران شو
او ناز کند هردم باید که کشید نازش
با مرکب عشق تاز ان سر دار سواران شو
در کوچه میخانه سر ها شکنند با سنگ
ان سنگ و بکن مهرت بازیچه میدان شو
درویشی و بی خویشی ارکان طریقت دان
گر جام بلا نوشی مردانه تو نوشان شو
این وادی بی پا یان صحرای غم و درد است
سوز و دل اگر خواهی پس سینه جوشان شو
فرهاد که می کند کوه از عشق رخ شیرین
شیرین وشی را جو ی فر هاد پریشان شو
این نفس من و ما یی این اژدر ان مار است
با ذکر علی هر دم در حرب تو گویان شد
بیچاره {خلج} مانده در نفس شریر خود
رو بر در جا نان کن دلدار محبان شو
علی خلج