حال من بر گ خموش . جور خزان را دیده است
صد هزارن طعنه ها ازاین و ان بشنیده است
خورده ام جام بلا از دست یار بی وفا
جام زهر چون هلاهل دست او نوشیده است
هر طرف خواهد کشاند طو ق عشقش گردنم
چونکه اعصارم نمود چرخ گونه وار گردیده است
سر او پنهان نمود ه در دل بیچار ه ام
راز ان چشم سیا هش از همه پوشیده است
سا لیان سال شدم جا رو کش میخانه اش
بروصالش روز و شب با یک امید کوشیده است
عشق است نی یک هوس بلکه زکون جان ودل
اندرین هر ذره ذره پیکرم جوشیده است
گریه ها کردم برش بل نرم گردد ان دلش
جای لطف و مرحمت بر حال من خندیده است
قصه ها گوید {خلج} از بی وفا یی های او
غیر ان یار کم کسی درد و غمم فهمیده است
علی خلج