اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

منم مجنون ان لیلا گهی کوه و گهی صحرا( علی خلج )

منم مجنون ان لیلا گهی کوه و گهی صحرا
شده اشک دو چشمانم گهی رود وگهی دریا

زچشمش باده می نوشم ره عقل را نمی پویم
گهی در کنج میخانه گهی ا ین جا گهی انجا

زبد نامی نام ما مطهر گشته بد نا مان
دهند فتوا بر دارم چو منصور وار کشند بالا

خراباتی بد نامم چه شد بر من نمی دانم
چه امد برمن عاقل کسی نگشود معما را

زهجرش شد کباب این دل نمی دانم خبر دارد؟
دودیده م فرش راهش شد سپیدو گشت و نا بینا

چو سیری کردم این دنیا دوروز زنده گانی را
ندانستم دراین در یا که هست طوفان مرگ اسا

طبیب درد من ایا رسد وقت وداع من
که چشمم بر رخش افتد دهم جان تا من شیدا

خلج اندر فراق یار شده خاک ره عشاق
که یاد ارید ازاین خسته که بود مجنون بی ماوا

 

 


یاحق
علی خلج

عشق خودت تو ای صنم در بر من نهان مکن( علی خلج )

عشق خودت تو ای صنم در بر من نهان مکن
پایی نما نده است دگر در پی خود دوان مکن

طی شده این جوانیم گشته سپید موی من
خواهی اگر تو کور کن اشک مرا روان مکن

ناز و کرشمه کم نما عشوه مکن زبهر ما
ناوک تیر عشق خود بر دل من سنان مکن

افت من جان شدی بردی قرار و صبر من
سوخته درون پیکرم درد مرا جوان مکن

دادی پیا له میت عقل مرا گرفتی تو
بهر خدا زما جرا بهر کسی بیان مکن

مانده زحسرت رخت این دل بی نصیب من
برقعه مپیچ بر رخت با غ دلم خزان مکن

دام کمند راه من زلف سیاه موی تو
صید دلم گشته ام راز من عیان نکن

چشمک دلفریب تو اتش جان من شده
از غم هجر وصل خود قد مرا کمان نکن

دست بده بدست من دیده گشا بروی من
رفته دلم بکنج غم معتکف مغان شده

گشته {خلج} عاشقت بادل بیقرار خود
باده بریز بکام من باده خود نهان مکن

 


یا حق
علی خلج

زلف سیاهت می برد هر سو مرا چون برده ای( علی خلج )

 

زلف سیاهت می برد هر سو مرا چون برده ای
روزم سیه کردی چو شب . دانی چه با من کرده ای ؟

گفتند بزرگان از قدیم .عاشق مشو ای با خرد
این راز پرسم من زتو ایا تو عاشق گشته ای ؟

اواره ام از بوی تو سرگشته ام در کوی تو
براین فتاده غرقه خون .ایا دمی غم خورده ای؟

اندر غمت دیوانه ام . مست می میخانه ام
ای دلبر نا مهربان . ما را کجا ها برده ای ؟

این عشق مجنونم کند تا مر گ دلخونم کند
بهر تسلای دلم ایا تو چیز ی گفته ای ؟

 


علی خلج

چه جوشش میکنی ایدل مگر می در سبو داری ؟( علی خلج )

 

چه جوشش میکنی ایدل مگر می در سبو داری ؟
چه پروا میکنی ازمن مگر سودای او داری ؟

زهجرش چشمه اشکم شده خالی زاب ایدل
بده بر دیده تا بارد اگر خون در سبو داری

خیالت چون بیاد ارم ببارم اشک تنهایی
تو هم با ا شک خونینم نها نی گفتگو داری

عدو گر پار ه ی دل را بتیر کینه می دوزد
تو هم با تیر مرگانت نشانی از عدو داری

الا ای باد صحرایی مگر از کوی یار ایی
که چون گیسوی مواجش چنین عطر نکو داری ؟

 

 

یا حق
علی خلج

امشب ای اسودگان در اسمانم یک شهابی ( علی خلج )


امشب ای اسودگان در اسمانم یک شهابی نیست نیست
کز غم سودای او در چشمهایم میل خوابی نیست نیست

سا لها نقاش اوهام خیالی بودم از رخسار او
فاش میگویم که اکنون نقش هایم جز خیالی نیست نیست

نیست عاشق هر که با تنپوش خوش امد به قربانگاه یار
بلکه در فرهنک عاشق واره ای جز خویش خواهی نیست نیست

بگذار چون و چرا ای انکه در وادی عشاق امدی
در میان عاشقان حرفی ازاین چون و چرایی نیست نیست

راه رسم پاکبازی را بیا موزید ازاین حلا ج ها
عاشق سرمست و شیدا را که حال اختیاری نیست نیست

در قمار عشق باز ی چون خلج بازنده ام هستی خودرا
عاشقی عاشق تر از من در در میان عاشقا نش نیست نیست

 

 

علی خلج

ای یار دیرین جان من گیرم نفس ازنای تو ( علی خلج )

ای یار دیرین جان من گیرم نفس ازنای تو
اغیار بیرون کرده ام این خانه شد ماوای تو

من خویش را کاویده ام تا یابم گنج گران
ان گنج نا یابم تویی در کنج دل بد جای تو

هر لحظه و در هر زمان در انجمن با مردمان
در خلوتم امیخته اواز رو ح افزای تو

بر قاب دیوار دلم تصویر زیبایت بود
در وادی این بیکران اید صدای پای تو

جولانگه صد ها سراب این قلب من بی پاسبان
زین پس تو انرا پاس دار این سینه ام صحرای تو

کابوس وحشت زا منم زنجیری گویا منم
چون رعد می تازد بمن شوق جنون افزای تو

می فهمد این رنج گران کان را بدوشم می کشم
روزی اگر پیدا شود هرکس چومن شیدای تو

اخر{خلج}دیوانه شددر دست او پیمانه شد
بنگر دلم صد پاره شد هر تکه اش گویای تو

 


یا علی مدد
علی خلج

شب زغم می میرم و با غم سحر گل می کنم(علی خلج)

شب زغم می میرم و با غم سحر گل می کنم
مرغ دل را بی ثمر اشفته کا کل می کنم

امشبم داغ دگر در اذرستان دل است
دست رادر حلقه ی زلف توسل می کنم

درد بی درد ی قرارم برده ورنه لاله وش
داغ را بر لوح دل اسان تحمل می کنم

دل بدست ارزوی مرده ی خود می دهم
گاه گاهی چون هوای سرو سنبل می کنم

شهر بی دردی ست این جا می گریزم عاقبت
جان رها از رنج این دام تسلسل میکنم

مرگ می خواهم ولی منصور نتوانم شدن
تا رسم بر کام دل دست دعا پل میکنم

 


علی خلج