اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

مرا زحسرت رخش به دشت غم کشا ندم ( علی خلج )

 

مرا زحسرت رخش به دشت غم کشا ندم
همی رسم چو در برش بخواریم براندم

کجا برم شکا یتت بگویم ان حکا یتت
چو تشنه گان بسوی اب پی سراب دواندم

عجب حکا یتی شده میان ما و یار ما
که انتظار ش و کشم که لحظه ای بخواندم

چه شبها تا به صبح نشسته ام اشا راتش
ولی هزار و صد فسوس که لایقم ندا ندم

فدای خال ان لبت مکن دگر گران سری
اگر زلطف نظر کنی زغصه ها راها ندم

خیال چشم و ابروهات مرا رها نمی کند
که هجر تو مرا مدام چو شمع می سوز اندم

خلج نشسته بر درت گدای کوی رحمتت
که اتشت درون من به نیستی کشا ندم

 

 

علی خلج

نازت به چند ای نازنین نازت خریدارش منم ( علی خلج )

نازت به چند ای نازنین نازت خریدارش منم
لعل لبان و چشم تو .زلفت گرفتارش منم

گر چه کنی ناز و ادا یا که دهی درد و بلا
من در خیال وصل تو در وهم و پندارش منم

با من مکن سر را گران نشگن دلم نا مهر بان
جرمم چه بود اخر بگو . نا کرده کردارش منم

دل بود جوان و پیر شد از خلقت خود سیر شد
گرچه گران بود قیمتت با زهم خریدارش منم

من مانده ام در انتظار تا که دهد حکم جزام
هر دم کشد بالای دار سر داده سر دارش منم

گشته خلج بیچاره ات در کوی تو اواره ات
دایم نشسته ام چله و جویای اسرارش منم

 

 

علی خلج

گر چه بگذارد دل نا باوری (علی خلج)

گر چه بگذارد دل نا باوری 
حل کنم این مشگل بی یاوری

می کشد و می برد هر سو که خواست 
کی رسم ؟ بر حق و بر خود باوری

جیله و نیرنگ توانم را برید 
باز نویسم دفتر نو اوری

گرد نم انداخته ای ان رشته ات 
تا کجا ها با خودت هی می بری

این تب و هذیان گفتن کار من 
می کشدم در جنون و کا فری

این رقیبان و من ان عشق تو 
قا ضی مان ذو الفقار حیدری

تا بعت گشته خلج ای بی وفا 
راه تو یی راهبر تو یی و رهبری


علی خلج

عمریست که از فراق رخت دلشکسته ام (علی خلج)

عمریست که از فراق رخت دلشکسته ام 
از هر چه غیر تو ز همه من کسسته ام

همدم شدم پیا له و پیمان شکسته ام 
ای و ای من امان زدل خوار و زار من

صد ها غزل زقامت و روی تو گفته ام 
پیر گشته ام ولی رعشق تو چون گل شگفته ام

رازت ز خلق به سینه سوزان نحفته ام 
هر شب نشسته ام برهت ای نگار من

هر جا که بود رد تو ای یار رفته ام 
نامت به هر یار و با غیار گفته ام

هر جا سراغت زعا لم و ادم گرفته ام 
فر یاد زنم به شهر و دیار یار یار من

جانا بجان که درد و بلایت خریده ام 
پا یی نما نده نا ی و نفس را بریده ام

اما که مثل تو به جهان هیچ ندید ه ام 
ذکر {خلج} شده همه عمر ای هوار من

 

علی خلج

مستغر قم در خال تو حیران سیما مانده ام (علی خلج)

مستغر قم در خال تو حیران سیما مانده ام 
در بند چشمان توام زندان دنیا مانده ام

یک لحظه نیست ارامشم پیش تو لال و خاموشم
اشک روان چون رود نیل همپای دریا مانده ام

تیر نگا هت بر دلم غرقابه اب و گلم 
با انکه ویرانه شدم چون کوه بر جا مانده ام

در کاروان بی دلان مست رخ پیر مغان 
رفتند عشاق جهان من همچنان جا مانده ام

صبرم تمام شد نازنین من مانده ام شک و یقین 
خود هم نمی دانم چرا بس نا شکیبا مانده ام

بین خلایق این زمان عشقی ندیدم در میان
کنجی نشستم در نهان زین باره تنها مانده ام

عشقم بسی سوزان شد دردم چه بی در مان شد 
سوزد خلج چون شمع شب سوزان چو شمع ها ما نده ام


علی خلج

به نشسته ام اندر رهت تا بینم ان روی مه ات (علی خلج)

به نشسته ام اندر رهت تا بینم ان روی مه ات 
وای بر من و بر این دلم می میرم اخر از غم ات

ای دلبر مه پیکرم اتش گرفت جان و تنم 
ناز و کرشمه کم نما راهم بده اندر برت

مویم سیه بود شد سفید لرزانم از هجرت چو بید
بی طاقتم از دوریت کم سوز اندر اتش ات

رفتم به دیر و خا نقاه یا بم تر ا من بینوا 
می گردم عالم سر بسر بلکه نشا نت یا بم ات

عمرم تمام شد ای صنم از هجر تو اندر غمم
دستم بگیر ای محتشم با خود دمی کن همرهت

ای وای من ای وای دل سوزیم زعشقت نا زنین 
شمع {خلج} شو دلربا تا گردم ان دور سرت



علی خلج

نشسته ام به انتظار قسم به روی ان نگار ( علی خلج)

چونکه نمی شود کمی غم از دل نهان ما 
چه سود می برم من از زندگی و جهان ما

کشیده شعله بلا زسوز عشق بی دوا 
گرفته خواب غفلتم زفکر نا توان ما

چوکوه دردم و ولی هنوز ایستا ده ام 
کی ؟ مرحمی که می نهد به قلب مهربان ما

خلاصی دل من و چو اتش است و شب پره 
ولی که قبل سو ختنم شوی که میهمان ما

نشسته ام به انتظار قسم به روی ان نگار 
بیا بیا که کلبه ام بکن ستاره بان ما

که گفتم از تو بگذرم اگر که توبه ای کنم 
که توبه من است چو گرگ که مردن است بان ما

اگر {خلج} فراق تو به سینه داردش ابد 
تو جاودان بمان ابد به عشق جاودان ما


علی خلج

باین باور رسیدم من ندارد این جهان عهدی( علی خلج )

باین باور رسیدم من ندارد این جهان عهدی
بریزد بر گلویت زهر ننوشاند بتو شهدی

امان ای داد و ای بیداد از این دنیا هزاران داد
گرفته ان محبت ها به سینه کشته دلسردی

بزرگان گفته اند دنیا ملون با شد و صد رنگ
چنان دامت بیندازد به بندد بندت از بندی

چه بوده این گناه ما ازل ادم خطا یی کرد
نمی دا نم به کی گویم که ماندم با چنین دردی

کجا یی یا غیاث الغوث هزاران داد هزار الغوث
خودت دردم مدوا کن که مرده عزت و مردی

خدا وندا دلم خون است از این دنیا و از خلقش
بگیر جانم خلا صم کن و یا بفرست جو ا نمردی

امید نا امیدانی به هنگام پر یشانی
{خلج} را دستگیرش با ش که مانده بیکس و فردی

 

 

علی خلج

امدم لرزان و ترسان در زدم در وا نکردی( علی خلج )

امدم لرزان و ترسان در زدم در وا نکردی
این دلم دریای درد بود نیم نگه غم ها نکردی

نا له ها از دل کشیدم تا بدانی درد هایم
ای طبیب درد هایم مرحمی درد ها نکردی

وعده های دادی چه زیبا بر من طفل ره عشق
از هزاران وعده ات را هم یکی بر ما نکردی

تشنه بودم سینه سوزان جای ا ب بردی سرابم
گو کناه من چه بود ه از ستم پروا نکر دی

خا نه دلرا بشستم تا نشینی صدر این دل
هر چه دعوت نامه دادم نا زنین ماوا نکردی

این خلج نا لایق است و رو سیاه هر دو عالم
دانم این هیچ مجرمی را از درت سر وا نکردی

 

یا حق و یا علی

علی خلج

گویند بمن که کم بگو از اه و ناله ها ( علی خلج )

 

گویند بمن که کم بگو از اه و ناله ها
کم اتشی بزن زغمت این مقا له ها

گویند که شادی زشعر ات عدم شده
غم امده میان شعرو کلامت رقم شده

کم گو سخن زدرد و غم و رنج و عاشقی
کم گو سخن زهجر وفا عشق عاشقی

گویم زمانه ما درد و محنت است
افسوس ما زعشق و صفا و محبت است

جام می و پیا له عشا ق شکسته اند
دل های شور مهر جوانان کسسته اند

در این زمان که داعشیان همچو ازدها
سر می برند زمردم کرد دلیر ما

در این زمان که مرده همه خوبی و وفا
یک ذر ه ای نمانده از ان صا فی صفا

در این زمان که جان همه اتش است و درد
از من مخواه شعر تر ای بی خبر زدرد

 

 

علی خلج