اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی
اشعار علی خلج طایفه

اشعار علی خلج طایفه

شعر و ادب پارسی

چه جوشش میکنی ایدل مگر می در سبو داری ؟( علی خلج )

 

چه جوشش میکنی ایدل مگر می در سبو داری ؟
چه پروا میکنی ازمن مگر سودای او داری ؟

زهجرش چشمه اشکم شده خالی زاب ایدل
بده بر دیده تا بارد اگر خون در سبو داری

خیالت چون بیاد ارم ببارم اشک تنهایی
تو هم با ا شک خونینم نها نی گفتگو داری

عدو گر پار ه ی دل را بتیر کینه می دوزد
تو هم با تیر مرگانت نشانی از عدو داری

الا ای باد صحرایی مگر از کوی یار ایی
که چون گیسوی مواجش چنین عطر نکو داری ؟

 

 

یا حق
علی خلج

درزمانی که درد بسیار است( علی خلج )

درزمانی که درد بسیار است
نقش یک خنده هم دل ازار است

شانه های بلاکش ما را
درد بیدردی کسان بار است

پیچک هرزه پر شده در باغ
بعد ازاین حال غنچه ها زار است

راه مردان شب شکن دشوار
راه دزدان . راه هموار است

با دغل مردمان مرده پرست
مرد بودن چقدر دشوار است

دشت پر لاله جای خفتن نیست
یاوران . چشم فتنه بیدار است

لب فرو بسته سوسن از ماتم
چشم نرکس هنوز بیمار است

بلبلی را که وصل گل هوس است
زخم خارش بپا سزاوار است

هر گلی را که شوق بلبل نیست
لایق هم نشینی خار است

ای دل این خیمه گاه شب برکن
فجر صادق تو را جلو دار است


علی خلج

 

امشب ای اسودگان در اسمانم یک شهابی ( علی خلج )


امشب ای اسودگان در اسمانم یک شهابی نیست نیست
کز غم سودای او در چشمهایم میل خوابی نیست نیست

سا لها نقاش اوهام خیالی بودم از رخسار او
فاش میگویم که اکنون نقش هایم جز خیالی نیست نیست

نیست عاشق هر که با تنپوش خوش امد به قربانگاه یار
بلکه در فرهنک عاشق واره ای جز خویش خواهی نیست نیست

بگذار چون و چرا ای انکه در وادی عشاق امدی
در میان عاشقان حرفی ازاین چون و چرایی نیست نیست

راه رسم پاکبازی را بیا موزید ازاین حلا ج ها
عاشق سرمست و شیدا را که حال اختیاری نیست نیست

در قمار عشق باز ی چون خلج بازنده ام هستی خودرا
عاشقی عاشق تر از من در در میان عاشقا نش نیست نیست

 

 

علی خلج

ای یار دیرین جان من گیرم نفس ازنای تو ( علی خلج )

ای یار دیرین جان من گیرم نفس ازنای تو
اغیار بیرون کرده ام این خانه شد ماوای تو

من خویش را کاویده ام تا یابم گنج گران
ان گنج نا یابم تویی در کنج دل بد جای تو

هر لحظه و در هر زمان در انجمن با مردمان
در خلوتم امیخته اواز رو ح افزای تو

بر قاب دیوار دلم تصویر زیبایت بود
در وادی این بیکران اید صدای پای تو

جولانگه صد ها سراب این قلب من بی پاسبان
زین پس تو انرا پاس دار این سینه ام صحرای تو

کابوس وحشت زا منم زنجیری گویا منم
چون رعد می تازد بمن شوق جنون افزای تو

می فهمد این رنج گران کان را بدوشم می کشم
روزی اگر پیدا شود هرکس چومن شیدای تو

اخر{خلج}دیوانه شددر دست او پیمانه شد
بنگر دلم صد پاره شد هر تکه اش گویای تو

 


یا علی مدد
علی خلج

درخشیدی و خوش غوغا تو کردی( علی خلج )

درخشیدی و خوش غوغا تو کردی
دل دیوانه را شیدا تو کردی

گشودی پیچ و تاب از زلف مشکین
گره از مشگل دل وا تو کردی

جواز قتل این دل خسته گان را
به مزگان بلند امضا تو کردی

بپا گشتی تو ای سرو خرا مان
قیامت با قدت بر پا تو کردی

جفا زشت است لیکن با دل ما
جفایی ان چنان زیبا تو کردی

فرو افتادی ای اشکم زدیده
غم دیر ینه را افشا تو کردی

در این ویرانه منزل رنج هستی
من شوریده را شیدا تو کردی


علی خلج

شب زغم می میرم و با غم سحر گل می کنم(علی خلج)

شب زغم می میرم و با غم سحر گل می کنم
مرغ دل را بی ثمر اشفته کا کل می کنم

امشبم داغ دگر در اذرستان دل است
دست رادر حلقه ی زلف توسل می کنم

درد بی درد ی قرارم برده ورنه لاله وش
داغ را بر لوح دل اسان تحمل می کنم

دل بدست ارزوی مرده ی خود می دهم
گاه گاهی چون هوای سرو سنبل می کنم

شهر بی دردی ست این جا می گریزم عاقبت
جان رها از رنج این دام تسلسل میکنم

مرگ می خواهم ولی منصور نتوانم شدن
تا رسم بر کام دل دست دعا پل میکنم

 


علی خلج

باز ماییم و فغان و اه مان(علی خلج)


باز ماییم و فغان و اه مان
باز ماییم و سکوت خانه مان

با ز ماییم و هزار رنگ و فریب
گم شد از راه ها زاصل راهمان

باز یاد ارم رخش را در دلم
سینه ام پردرد ودل بشکسته مان

باز چون جغد سر ویرانه ها
می رود تا اسمان این نا له مان

باز ساقی جام می بشکست ورفت
بسته شد درب در میخانه مان

باز این دل بی قراری میکند
درد. یار بشکسته کتف و شانه مان

شاهدانم تک تک ا ستار ه گان
هم نشینم باده و پیمانه ام

 


علی خلج

 

خاطرم گشت پریشان ز پریشانی دل(علی خلج)


سیل بیداد

خاطرم گشت پریشان ز پریشانی دل
طاقتم برد زکف بی سرو سانی دل

غیر ازاین اشک که خود سنگ صبور دل ماست
کس ندانست معمای پریشانی دل

عطش چشم مرا خون جکر شاید و نیست
مگر امدادکند دیده ی بارانی دل

کار ابادی دل بی تو محال است محال
سیل بیداد کمر بست بویرانی دل

شعله اتش دردی که از او سنه گداخت
جای باید که بخندی به مسلمانی دل

 


علی خلج

 

دار ما گشت اخرش ان زلف یار(علی خلج)


دار ما گشت اخرش ان زلف یار
قسمت و تقدیر ما بود دار یار

گشته ام از ان نگاهش مست و مست
حین مستی فتنه ها ارم ببار

می کشد هر سو مرا بی اختیار
اوشد ه راه من و من راهوار

عشق او زهد مرا بر باد داد
هیچ نماند از من بجز یک جسم زار

جمله شب هایم همه یلدا شدند
روز و شب ازهم ندانم تار تار

گشت {خلج} اواره و مجنون وار
کرد فلک اورا زبون و خوار خوار

 

 

علی خلج

شنیدم گفته اند دل مبتلا بی(علی خلج)


شنیدم گفته اند دل مبتلا بی
دل من دردهایش بی دوا بی

ندارد یک ستاره اسما نها
که در هفت اسمانش بی سما بی

بنا لد بخت خود از راز خلقت
چو مجنو ن د ر بیا بان بی ماوا بی

فلک با من نساخت از روز خلقت
که با ما کج مدار و بی صفا بی

خدا وندا ببخشا این {خلج} را
اگر در بند گیش بی وفا بی


علی خلج